قصر اوژنی

میخندی اوژنی؟ اوژنی میخندی؟

رمان:اخرین کریسمس

1401/4/8 13:54
نویسنده : هلیچینو
61 بازدید
اشتراک گذاری

17 سپتامبر_ فرانسه. پاریس^_^

هوای فرانسه بسیار سرد بود. اخر های پاییز بود. چند روزی بیشتر تا کریسمس نمانده بود. پاریس حسابی خلوت بود. امسال حال و هوای همیشه را نداشت. سال های قبل مردم از چند هفته قبل اماده  میشدند برا جشن لباس های نو میخریدند و خانه هایشان را مرتب میکردند. صاحب مغازه ها نیز خود را حسابی اماده میکردند هر سال تعداد زیادی توریست به شهر می امد. مثل اینکه کریسمس امسال حسابی دلگیر بود . حتی در نگاه کودکان هم شوق و ذوق همیشگی نبود. مردم کمی در خیابان بودند. تنها و بی هدف در خیابان ها قدم میزد. به هر حال برایش مهم نبود کریسمس در راه است یا نیست همیشه همین بود. ناراحت. افسرده.....

اسمان شهر شروع به باریدن کرد. نمیدانم شاید هم شروع به گریه. باران شدیدتر شد. مردم کمی که در خیابان‌ها بودند الان دیگر غیب شده بودند. کسی در خیابان نبود همه خود را به گوشه ای رسانندن تا خیس نشوند. تنها او بود که خیس اب شده بود. مطمعنم قرار است سرما بخور. یاد دایه ی مهربانش ریچل افتاد. زنی با صورتی چروکیده. دستهای ضعیف و ناتوان  اما زنی خوش قلب و مهربان دایه ریچل همیشع میگفت دختر جان لباس های گرم بپوش باز سرما نخوری. دایه از ان ادم هایی بود که حسابی گیر می داد. از انهایی که اگر با چکمه های  پر از گل وارد  حیاط خانه هم میشدی میگفت وای وای حیاط را تازه شستم حیاط را پر از گل کردی . 

حالا فکر کنید اگر  با ان چکمه ها وارد خانه میشدی چه بلایی سرت می امد. به خاطر اوردن دایه لبخندی روی لبش اورد. البته دایه دیگر پیشش نبود. اما دایه گفته بود که از ان بالا ها توی اسمان هوایش را دارد🙃^_^🥺

پسندها (3)

نظرات (2)

𝓽𝓪𝓷𝔂𝓪𝓽𝓪𝓷𝔂𝓪
9 تیر 01 9:32
من خوشم اومد قشنگ بود😍😘❤
هلیچینو
پاسخ
مرسی عزیزم، ❤️🙂پارت بعدش رو عصر میزارم
 
전숙훈:) ✌🏻🖤전숙훈:) ✌🏻🖤
9 تیر 01 14:04
خیلی عالی👍🏻👍🏻👍🏻
هلیچینو
پاسخ
مرصی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به قصر اوژنی می باشد